loading...
صدای باران
بهنام بازدید : 31 جمعه 27 مرداد 1391 نظرات (0)

حتما بخونید اگه دوست داشتید باز نشر کنید

دختری بود نابینا

که از خودش تنفر داشت

 

که از تمام دنیا تنفر داشت

و فقط یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را

 

و با او چنین گفته بود

 

« اگر روزی قادر به دیدن باشم

حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم

عروس حجله گاه تو خواهم شد »

 

***

 

و چنین شد که آمد آن روزی

که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را

رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را

و نفرت از روانش رخت بر بست

 

***

 

دلداده به دیدنش آمد

و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن

ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

 

***

 

دختر برخود بلرزید

و به زمزمه با خود گفت :

 

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

 

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد:

قادر به همسری با او نیست

 

***

 

دلداده رو به دیگر سو کرد

که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام دوست عزیز نظر یادت نره ها
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    به نظر شما مطالب وبلاگ چگونه هستند؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 65
  • کل نظرات : 23
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 11
  • آی پی امروز : 33
  • آی پی دیروز : 26
  • بازدید امروز : 37
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 37
  • بازدید ماه : 65
  • بازدید سال : 125
  • بازدید کلی : 10,641